#بی_پروا_نفس_کشیدن_پارت_128
یه دامن میشه گفت توکوتاه کتون مشکی پوشیدم با ساق مشکی..
دمپایی رو فرشی های ابیمم پوشیدم شال حریرابی هم زدم ...
رفتم توهال پیش مامان ..
مامان نگاه تحسین امیزی بهم انداخت و لبخندی کج لباش جاگرفت..
اومدجلوم وگفت: دخترکم چقدرامشب خوشگل شدی ...
کاش قبول میکردی ارزوم خوشبختی توئه...
منوپدرت تحمل تنهایی ودرد تورو نداریم ..
چشمای قشنگش پراشک شده بود بغلش کردم وگفتم: مامان جان چشم اگه باازدواج من باارتان شما دلتون شادمیشه باشــــــه ...
فصل پنجاه وهشتم: مامان چشماشو گرد کردوگفت: راس میگیییی پروااا قبول میکنی؟؟؟
سرموانداختم پایین وگفتم: اره
مامان جیغی ازخوشحالی زدوصورتموغرق بوسه کرد...
: الهی مادرتتت فدات شه عروسکم قربونت شمممم
بابا اومدطرفمون وگفت: چیشده انقدشنگول شدی نرگس؟
مامان: امیررررر دخترت قبول کرد...
بابا:چــــــی؟؟
مامان:گفت میخوام باارتان ازدواج کنم جواب مثبت بهش میدم باورت میشه؟؟؟
بابا:راس میگه دخترکم؟؟؟اگه دلت راضی نیستوواسه ما اینکارونکن
: نه بابا جان خودم می خوام
بابا: ایشالله که به سلامتی...
همه چیز مثل برق وبادگذشت....
الان تیرماه منوارتان روز بعدخاستگاری محرم شدیم ...
ارتان تواین یه ماه منودیونه خودش کردواقعا ارتان ماهه یعنی تودنیا نظیرش نیست....
ماهیچ جشن ونامزدی نگرفتیم گفتم دیگه بعدازسال رادان اینطوردلم راضی تره...
romangram.com | @romangram_com