#بی_پروا_نفس_کشیدن_پارت_125
:ازبس نگام میکنی ...
ارتان: خیلی خوشگل بستنی میخوری اخه
:کوفت مرض..
درو باکلید بازکردم ..
همه جاتاریک بود..
دیروقت بود..
رفتم تواتاقم چراغوروشن کردم لباساموعوض کردم داشتم ازخستگی میمردم..
ولوشدم روتخت وچشماموبستم به ثانیه نکشید که خوابم برد..
صب باصدای مامان چشم واکردم..
مامان: پاشو عروسخانوم پاشو امشب مهمون داریم پاشوو ...
: ای مامان ولم کن بذا یکم بخوابم
مامان: نمیشه دخترمیگم پاشو امشب خانواده این ارتان میان اینجا..
: واسچی؟
مامان: واسچی داره اخه؟ میان خواستگاریت..
:من؟؟ 😳 (حالا میدونستم ها ولی خو😂😂😂)
مامان: نه واسه من میان خوواسه تومیان...
: شماهم قبول کردی؟
مامان: اره..
: چرا اونوقت؟
مامان: بس کن دیگه سرموخوردی انقدسوال کردی ..خب میان خواستی قبول کن خواستی هم نه خیلی مشکل نیس بعدشم ارتان پسرخیلی خوبیه مادرش میگفت بدخاطرتومی خواد...
توهم احتیاج داری یکی کنارت باشه ..دیگه بقیش باخودته ..
: باباهم میدونه؟
مامان:اره...اونم نظرش مثه منه..
فصل پنجاه وهفتم: :باش....
مامان: خب حالا دیگه پاشو کلی کارداریم بدو...
: هووووف
romangram.com | @romangram_com