#بی_هوا_دلسپردم_پارت_73


شيوا:بدورهابدو

منم دوييدم انقدبدوکرديم که نفسمون بنداومد همه باتعجب نگامون ميکردن

بلاخره رسيديم به خونوادمون

مامان:شمادوتاچرانفس نفس ميزنيدچيزي شده؟

من و شيوايه نگاه به هم انداختيم و باهم گفتيم:نه

خاله:مطمعن باشيم؟

بازم هردوباهم سرمون و تکون داديم

مامان:خب بياين بشينين تا ناهارحاضرشه

من:چشم

نشستيم روحصير

روهام و شروين مشغول بودن

باباودايي و آقاجون مشغول کباب

من رو به شيوا:خداروشکرنذاشتيم به هدفشون برسن

شيوا:آره توچطوري اين فکربه سرت زد؟؟

من:مااينيم ديگه نکنه داشت بهت خوش ميگذشت

کوبيدبه بازوم و گفت:بيشعور

romangram.com | @romangram_com