#بی_هوا_دلسپردم_پارت_6
من:«بيخي باباگير نده ،برم اب بخورم بيام.»
ترساگفت:«اوکي خودداني.»
رفتم آشپزخونه خواستم آب بخورم که روهام گفت:«کجاتشريف ميبرين بسلامتي؟»
آب و تا ته سرکشيدم برگشتم سمتش گفتم:«بيرون.»
رهام اشاره اي به لباسام کردوگفت:«بااين وضع؟»
من:«مگه چشه خيليم خوبه.»
ميخواستم ازآشپزخونه بزنم بيرون که رهام وايسادجلوموگفت:«چش نيش دماغه، زود برو مانتوتو عوضش کن.»
من: «چرااونوقت؟»
رهام:«چون من ميگم.»
من: «کي باشي؟ گمشوکنارحوصلتوندارم»
بااين حرفم جوري کوبوند توگوشم که پرت شدم زمين
من:« آيييي.»
مامان باصداي جيغ من سريع پريدتوحال اومدسمتم گفت:«خاک برسرم چيشده؟»
ترسام بدو بدو ازپله ها اومد پايينو باچشاي گردسمت روهام گفت:«آقاروهام چيشده؟»
روهام بدون اينکه جواب بده کلافه رفت سمت اتاقش،
مامان آروم بلندم کرد و نشوندم روکاناپه روبه ترساگفت:«مادرحواست بهش باشه من برم يه آب قندبيارم براش رنگ و رو به صورتش نمونده.»
romangram.com | @romangram_com