#بی_هوا_دلسپردم_پارت_5
ترسا:«زهرمار، گمشو برولباستوبپوش توطول ميدي.»
من:«زوده بابا.»
ترسا:«رهابروجون من،ميشناسمت ديکه فقط ?ساعت طول ميکشه تا حاضر شي.»
من:«اي بابا باشه.»
بلندشدم رفتم سمت کمدلباسام ،يه مانتومشکيه تنگوکوتاه که روهام خيلي روش حساس بودولي من دوسش داشتم،
بايه شلوار زرشکي جذب باشال زرشکي کيف کوچيک مشکي،
داشتم ميرفتم توحموم بپوشم که،
ترساگفت:«خوشگله کجا؟ بزارماهم ازت فيض ببريم.»
من:«کوفت چش چرون بدبخت.»
زدزيرخنده وداشت هرهرميخنديد و
منم سرمومتاسف تکون دادمورفتم توحموم لباسموپوشيدم،
اومدم بيرون يه آرايش دخترونه کردم، بيچاره راست ميگه ها ارايش کردنم خيلي طول کشيد ، اخه هميشه چون تميز ارايش ميکنم ،طول ميکشه،
کارم که تموم شد نشستم پيش ترسا،
ترساباچشاي گشادگفت:«رهااااا.»
ميدونستم ميخوادچي بگه، منم خودموزدم به کوچه علي چپ وخيلي ريلکس گفتم:«جانم؟»
ترسا:توميدوني خانوادت مخصوصا روهام ازاين مانتوي جلف خوششون نمياد، «بعدرفتي اينوپوشيدي؟؟؟»
romangram.com | @romangram_com