#بی_هوا_دلسپردم_پارت_4


مامان باتحکم گفت:«سريع رها.»

من:«چشم .»

بدورفتم گلاب به روتون دست به آب عملياتو که انجام دادم اومدم،و يه نگاهي به ساعت کردم ساعت?? ظهر بود، يا خدا يعني من از ساعت ?شب تا الان خواب بودم،

سريع يه لباس خوب پوشيدم موهاموپخش کردم دورمورفتم پايين،

ترسا تا منو ديد بلندشد وبا اخم گفت:«خاک توسرت رهامثل خرس ميخوابي منم معطل کردي بيشعور.»

رفتم سمتشوگفتم:«بسه بابا حالا توام شلوغش کردي،

حالابيابريم بالاببينم واس چي اين موقع روزمزاحم شدي.»

بعدم دستشوکشيدم وحرکت کردم سمت اتاقم ،

تري:«دستموولکن وحشي.»

در اتاقو بازکردم و هلش دادم تو اتاق،

ترسا:«دختره عن مگه مجرم گرفتي.»

من:«خب چيشد؟»

تري:«چي چيشد؟»

من:«اي باباخنگ جونم قرارگذاشتي؟»

تري:«آها آره،ساعت6ميريم9برميگرديم»

من:«اوکي خوبه.»

romangram.com | @romangram_com