#بی_هوا_دلسپردم_پارت_44
مادرجون روبه مامان گفت:«تاحالاچندتارو ردکرده؟»
مامان:«اووو خيلي تادلت بخواد همشونم آدم حسابي.»
من:«واي بازشروع شدمادرمن من بايدازشون خوشم بياديانه؟»
مامان:«بياتابهشم يه چيزي ميگي بش برميخوره .»
مادرجون:«ولش کن مادر جووناي اين دوره همينن دنباله از اين بچه سوسولان.»
بااين حرفش زدم زيره خنده،
مامان:«نخندورپريده بروسفره روبنداز.»
من:«چشم .»
رفتم ميزوآماده کردم و صداشون زدم،
همه اومدن سرميزوشروع کردن به خوردن،
ماشالله منم ترکوندم،
بعدصبحانه به مامان ومادرجون گفتم که برن بشينن حتماکلي حرف دارن مادرودختر،خودم ظرفار و شستم،
کارم که تموم شدازآشپزخونه زدم بيرون رفتم تواتاقم
يه اتاق جداداشتم
رفتم وسيله هاو لباساموجابه جاکردم يه لباس راحتي خوب پوشيدم پريدم روتخت خيلي خسته بودم
تاچشاموبستم خوابم برد
romangram.com | @romangram_com