#بی_هوا_دلسپردم_پارت_43


ديشب ساعت9راه افتاديم الانم8صبح رسيديم تبريز

رسيديم خونه آقاجون اينا

نگه داشتم و بوق ميزدم

که آقااحمد نگهبان خونه آقاجون دروبرامون بازکرد

چقددلم براشون تنگ شده بود

ماشينوبردم داخل ازدور مادرجون و آقاجون وديدم باذوق دارن ميان سمتمون

ازماشين پياده شديم و رفتيم سمتشون کلي همديگروتف مالي کرديم احوالپرسي کرديم ورفتيم توخونه

رفتم پيش باباوگفتم:«تاکي ميمونيم تبريز؟»

بابا:«يه هفته مرخصي گرفتم.»

من:«ايول.»

بعدم رفتم روکاناپه نشستم، مامان و مادرجون رفتن توآشپزخونه ،

حتماميخوان صبحونه درس کنن ،دمشون گرم

باباو آقاجون که هي درباره کارصحبت ميکردن،

ديگه کلافه شدم و رفتم توآشپزخونه پيش مامي ومادرجون،

مادرجون:«ماشالله هزارماشالله چقدبزرگ وخوشگل شده دخترم.»

من بالبخندگفتم:«قربونت مادرجون لطف داري.»

romangram.com | @romangram_com