#بی_هوا_دلسپردم_پارت_41
سرم و تکيه دادم به تکيه گاه صندلي ماشين وچشاموبستم ،يبار خيلي خوابم ميومد تو اتوبوس بودم اومدم سرم و چسبوندم به شيشه ،سرم ويبره ميرفت ، خوابم پريد که هيچ تا چند روز احساس ميکردم سرم ويبره ميره،خيلي بد بود ، مامانم که الان حتماخوابه.
باصداي مامان ازخواب بيدارشدم.
مامان:«رهاجان، دخترم بيدارشومادرميخوايم بريم شام.»
آروم چشاموبازکردم وگفتم:«ازکي خوابم؟»
مامان:«يه ساعتي ميشه، ديگه
هممون خسته وگرسنه شديم بابات گفت بريم شام.»
من:«آهان.»
مامان:«حالاپياده شوبريم تو رستوران.»
ازماشين پياده شدم و همراه مامان راه افتادم سمت رستوران ، الان اين راهذهم خيلي خستم کرده بود هم خيلي گشنه.
رفتيم تورستوران که بابابرامون دست تکون دادرفتيم سمت باباورهام نشستيم.
بابا:«براهمتون کباب کوبيده و برنج سفارش دادم.»
من:«مرسي بابايي .»
بعدچنددقيقه غذامونوآوردن
هممون باميل شروع به خوردن کرديم.
بعد غذا بابا پول غذا رو وحساب کرد و با هم رفتيم سمت ماشين.
هممون سوارشديم روهام که تاسوارشدانقدخسته بودکه خوابيد،
romangram.com | @romangram_com