#بی_هوا_دلسپردم_پارت_29
من بااين لحن حرف زدنش بلندزدم زيرخنده:«اي جونم حرف زدنشونگا»
ترسابانمک خنديد،
اون لحظه دلم خواست قورتش بدم ،بهار و نسيمم ريز ريز ميخنديدن،
من به نسيم گفتم:«خب خوش گذشت؟»
نسيم:«خيلي ،به شماخوش گذش خانوم؟»
من:«عالي بود.»
نسيم:«خداروشکر.»
نسيم روبه ماگفت:«بچها من برم بگم الان شاموبيارن.»
من:فدات بشم من ،برو بگو دارم ميميرم ازگشنگي.»
نسيم:«شکمو.»
اينو گفت وبلند شد رفت سمت آشپزخونه،
بعد چند دقيقه خدمه هاشام و حاضرکردن،
نسيم روبه همه گفت:دوستان بفرماييد شام همه حرکت کردن سمت ميزشام،
من وبهار وترسا هم رفتيم سرميز،
باميل داشتم ميخوردم، فک نکنيد جوري که توخونه غذاميخورم دارم الان ميخورما،نـــه،
خيلي شيک وبا کلاس مثه اين اشرافي ها شاموخورديم،
romangram.com | @romangram_com