#بی_هوا_دلسپردم_پارت_30
ساعت9بود،بعدنيم ساعت نسيم کيک آورد و ميز مشروبم آماده کرد،
کيکش خيلي خوشمزه بود،
کيک خورديم و پسراهم بابعضي دخترارفتن اون کوفتيوخوردن،
پسراي مجرد همشون مست کرده بودن ،هي نگاه هيزوکثيفشونم مينداختن رودخترا،
من يکمي ترسيدم نکنه بلايي سرمون بيارن ازاسترس هي پاهاموتکون ميدادم،
که خدار و شکر ساعت نزديکاي 10 بود که همه کم کم کادوهاشونودادن،
خدافظي کردن و رفتن، يه نفس عميق کشيدم ، خيالم راحت شد،
منم رفتم از اتاق نسيم کادوم وبرداشتم ودادم به نسيم، بهاروترساهم کادوشونودادن.
نسيم کلي تشکر کرداقدام به رفتن کرديم که نسيم گله ميکردوميگفت امشب و پيش مابمونيد،
ماهيچ کدوم قبول نکرديم و بالاخره خدافظي کرديم و رفتيم سوارماشين ترساشديم،
بهارخودش ماشين داشت ازش خدافظي کرديم و راه افتاديم.
ترسا يه آهنگ شاد ملايم گذاشت،
من:«شب خوبي بودنه؟»
ترسا:«اهوم خوش گذشت»
من:«به شما که بايدم خوش ميگذشت»
ترسا:«دختره منحرف بيشعور خاک برسر.»
romangram.com | @romangram_com