#بی_هوا_دلسپردم_پارت_28
پسره محترمي بود حد خودش وحفظ ميکرد از قيافشم معلوم بودخيلي مغروره،
بهار هي نگام ميکرد و ابروش وبالاپايين ميکرد،
ذليل نشي دختر، دلم ميخواست باهمين دستام خفش کنم،
رقص تموم شد پسر:«خيلي ممنونم ازاينکه درخواستم وقبول کردين.»
من بالبخندگفتم:«خواهش ميکنم.»
بعدم راه افتادم برم سرجام بشينم،روبه بهار گفتم:«دختره ورپريده، چته ؟کوفتم کردي ذليل شده.»
بهار:«حرص نخور عزيزم، پيشاپيش مبارک باشه.»
من:«خفه.»
بهار:«والا ،خب راس ميگم ديگه.»
اصلا حواسم به ترسانبود
روبه بهار گفتم:«ترساکجاست؟»
بهار:«نميدونم .»
باچشام دنبالش بودم که ديدم بلههه، ايشونم دارن بايه پسر خوشتيپ ميگن ميخندن،
منه خاک توسر اصلا حواسم بهش نبود،بعد چند دقيقه نسيم و ترساباهم اومدن نشستن پيش ما،
من روبه ترسا:«کجارفتي؟»
ترسا:«يه پسرخوجگل اومد پيشنهاد رقص داد رفتم باهاش يکمي لقصيدم ،بعدسم يکمي باهم حلف زديم الان خدمت سمام.»
romangram.com | @romangram_com