#بی_هوا_دلسپردم_پارت_25
بهار هيني کشيد و گفت:«کوووفت سلام بيشعورسکتم دادي.»
منم غش غش خنديدم ،
بعدگفتم:«خب حالا فوقش سکته ميکردي ازدستت خلاص ميشديم ديگه چيزه خاصي نميشد که.»
يکم شوخي کرديم و احوالپرسي کرديم ،بعد رفتم سمت نسيم،
نسيم:«سلام رهاجونم خوبي؟»
من:«بخوبيت عشقم، تولدت مبارک ايشالله جشن نامزديت.»
نسيم:«قربونت گلم، بزار نامزدم و بهتون معرفي کنم.»
بلندصداش زد:«آقارامين.»
همون پسري که دروبرامون باز کرد برگشت وگفت:«جانم نسيم جان.»
نسيم:«يه لحظه بيا اينجا.»
اونم راه افتاد سمت ما،
نسيم:«خووب رامين جان اينا دوستامن .»
بادستش اشاره کردبه من:«
رها،ترسا،ايشونم که ميشناسي بهار.»
رامين:«ازديدنتون خوشبختم خانومااا.»
بعدم روبه ماگفت:دوس پسرم، البته کسي که تا يه هفته ديگه ميشه نامزدم، رامين»
romangram.com | @romangram_com