#بی_هوا_دلسپردم_پارت_24
داشتيم ميرفتيم که پشت يه چراغ قرمز گير کرديم،
ترساازم پرسيد:«راستي چي خريدي؟»
من:«عطر.»
ترسا:«آهان خوبه ،منم يه دستبندبراش گرفتم.»
من:«اره خوبه.»
چراغ سبز شد و بعد از چند دقيقه رسيديم خونه نسيم،
پياده شديم ورفتيم دم درخونشون.
ترسا زنگ و زد يه پسرجوون جواب داد:«بله بفرماييد؟»
ترسا:«سلام ازدوستاي نسيم هستيم .»
پسره دروبازکردوگفت :«خيلي خوش اومديد،بفرماييدداخل.»
رفتيم توخونشون ،يه خونه ويلايي شيک داشتن، حياطشونم بزرگ وسرسبز بود،
رسيديم به خونشون که دربازشد ويه پسر جيگر در و باز کرد و با خوشرويي گفت:«سلام خيلي خوش اومدين .»
بادستش اشاره کردبه داخل وگفت:«بفرماييد.»
من و ترسا هم سلام و تشکرکرديم و رفتيم داخل،
باچشامون دنبال نسيم و وبهاربوديم که بلاخره ديديمشون،
رفتيم سمتشون من بادستم زدم روشونه بهاروگفتم:«سلام بهارخانوم .»
romangram.com | @romangram_com