#بی_هوا_دلسپردم_پارت_10


چنددقيقه شدکه بابا بالباس راحتي اومدپايين و رفت سرميزکارش منم رفتم بغل دستش نشستم گفتم:عهه بابايي توهميشه درحال کارکردني به ماهم توجه کن ديگه

روزکارشب کارچه خبره آخه به خونوادتم اهميت بده پدرمن

الان تابستونه وتعطيلات وقت سفروتفريح ولي شمابه خاطرکارت حاضرنيستي ماروببري گردش

آدم کلافه ميشه بخدا

بابا:چشم دخترم بزارکارامورديف کنم حتماميريم

من:مرسي باباجوني

ميدونستم هيچ وقت روحرفم حرف نميزنه تاحالاهم نشدچيزي ازش بخوام بگه نه نميشه باباي من تکه

هم من زيادي بهش وابسته بودم هم اون

بلندشدم رفتم توآشپزخونه و به مامان گفتم:مامان کاري داري بگوانجام بدم

مامان:نه عزيزم همشوانجام دادم فقط بي زحمت سفره روبنداز قربون دستت

من:چشم

رفتم ميزوچيدم بعدم باصداي بلندگفتم:شام حاضره

باباورهام اومدن نشستن مامانم غذاروآورد

اي جونم لازانيامن:واي چقدگشنمه

مامان چشاشوگردکردوگفت:دخترتوکه همين چنددقيقه پيش داشتي دولپي غذاميخوردي

من:خب ببين مامان جونم لازانياافرق داره باديدنش هرچي خوردم فراموش شد

romangram.com | @romangram_com