#بی_هوا_دلسپردم_پارت_9
انقدخوردم تابالاخره سيرشدم
مامان باچشماي گشادنگام کردوگفت:خوب شدخفه نشدي!!
باصداي درسرموبرگردوندم سمتش ديدم بابااومده بانيش بازدوييدم طرفش
باباآغوش پرمهرشوبرام بازکردوگفت:سلام عسل بابا
من:سلام بابايي جونم
اينوگفتموپريدم بغلش
بابا:يه بوس کن باباخستگيش دربره
من:آممماچچچ
بابا:آي قربون دخترقشنگم برم
خمامان:واه واه انگارچندساله همونديدن
بابامنوازبغلش آوردبيرونوروبه مامان گفت:سلام خانوم حالاچراحسودي ميکني جابراشمام هستااا
من ريزخنديدم مامان سرخوسفيدشدوبادست پاچگي گفت:اي واي غذام سوخت
اينوگفتوبدورفت سمت آشپزخونه بارفتنش شروع کرديم به خنديدن يهوچشمم افتادبه روهام اين بوزينه کي اومد
بابا:خب حالابسه من ميرم لباس عوض کنم
من:بروباباجوني
منوروهام رفتيم رومبل نشستيم هردومون سکوت کرده بوديم ولي من نگاه سنگينشوروخودم حس ميکردم ولي عين خيالمم نبود هي باناخونام ورميرفتم
romangram.com | @romangram_com