#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_99

دو خدمتکار مرد با لباسهای یک شکل ، بلوز و شلواری سیاهرنگ به تن ، میز چرخ دار بزرگی را که کیک شکلاتی دایره شکلی روی آن بود را به جلو هل می دادند ، از راهرو که گذشتند ، به سالن بزرگ خانه رسیدند ، آنجا پر از صدای هم همه ی و موسیقی بود ، زنان و مردان با لباسهای مجلل و رسمی به وسیله خدمتکاران مرد و زن پذیرای می شدند ، مرد مسنی با بدنی ورزیده که کت و شلواری رسمی سیاهرنگ و کرواتی به همان رنگ به تن داشت ، متوجه کیک شد ، او موهای سفید و چشمانی کشیده و سیاه داشت که در اطراف آن چین و چروکهای دیده می شد ، لبخندی زد و به کنار میزی وسط سالن رفت که خدمتکاران کیک را بر روی آن قرار می دادند . و با صدای بلند همه را متوجه خود کرد

خانم ها و آقایان توجه کنید

هم همه قطع شد و ارکست دست از کار کشیدند ، مرد لبخندی پهن زد و در میان مهمانان به دنبال کسی به جستجو پرداخت تا اینکه لبخندی مهربان بر صورتش نشست

دخترم ، پسرم بهرام

دختر جوان زیبای با پیراهنی براق سیاه و موهایی که به زیبایی بالای سر او مدل داده شده بود بطرف او چرخید و بعد هم مرد جوانی با موهای کوتاه روغن زده که تاکسیدوی سیاه و پاپیون سرخ رنگ بر تن داشت بطرف او چرخید ، بهرام بطور شگفت انگیزی جذاب و مردانه شده بود. دختر جوان بازوی راست او را گرفت و همراه او که لبخندی بر لب داشت بطرف میز راه افتادند، مرد آغوشش را باز کرد و هر دو را در آغوش کشید پشت میز بین آنها ایستاد، ارکستر شروع به نواختن آهنگ تولدت مبارک کرد. مرد نگاهی به دختر جوان کرد.

شادی بابا شمع هارو روشن کن.

چشم.

شادی فندک کنار کیک را برداشت و یک به یک شمعای کوچک را روشن کرد، بهرام نگاهی به مرد انداخت و با لبخند از او اجازه گرفت

با اجازه ی شما آقای رادمنش

خواهش میکنم پسرم

بهرام نگاهی به شادی که چشمان زیبایش بطور باور نکردنی سیاهتر از معمول شده بود کرد ، خم شد ، خیلی آرام شمع ها را خاموش کرد ، سپس راست ایستاد ، صدای دست زدنها به آسمان رفت ، صدای مرد جوانی از کنار آمد

حالا چند ساله شدی؟

بهرام با خنده گفت:

- مگه شمع هارو نشمردی؟

romangram.com | @romangram_com