#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_94
- شاید بهتر باشه ما کیسه رو براتون نگه داریم شما بعد ....
آسمان خندید
- لازم نیس
کیسه را داخل کیفش انداخت و دو اسکناس 5000 به آنها داد
- این پول کمه ولی نشون قدر دانی منه
آندو از خشم می لرزیدند ، همه مسافران سوار شدند ، بلندگو آخرین بار پرواز را اعلام کرد ، که هر چه زودتر سوار شوند ، آسمان در حینی از آن دو دور می شد با پوزخند گفت :
- باز هم ممنون ، سفرخوش
پلیسی که در کنار او راه می رفت با لبخند گفت :
- خیلی خوبه که انسانهای مهربان و با مسئولیت هنوز توی اجتماع هستند .
مهرشاد کیهانی ( در واقع بهرام ایروانی ) در کنار پنجره نشسته بود و به بیرون نگاه می کرد ، در حالی که هواپیما از زمین بلند می شد و اوج می گرفت ، او دستمالش را از جیب بیرون کشید و اشکهایش را پاک کرد ، شانه هایش بالا و پائین می رفت ، بهروز سامانی ( با اسم واقعی شروین سالاری ) در کنار او نشسته بود و با تعجب به گریه او نگاه می کرد و متعجب گفت :
- پسرجون چرا گریه می کنی ، اون پول بود ، چیزی نبود که بخاطرش اشک بریزی
بهرام بطرف او چرخید ، چشمانش از شدت خنده سرخ شده بود و خودش به رعشه افتاده بود ، تکان می خورد ، شروین متوجه خنده او شد و عصبانی پرسید :
- چه مرگته ؟ بگو چه چیزی خنده داری هست تا منم بخندم
romangram.com | @romangram_com