#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_92


- متاسفم من نمی تونم این کار رو بکنم

بهروز سامانی با صدای محکم گفت :

- وقتی رسیدیم رسیدشون رو براتون می فرستیم

- من رسید نمی خوام جواهرات رو می خوام

مهرشاد باز با عصبانیت گفت :

- امکان نداره

آنها بلیط را تحویل داده و کارت پرواز را گرفته بودند ، آسمان با عجله به اطراف نگاه کرد و یک مامور پلیس را نزدیک خودشان دید بلند صدا زد

- آقای پلیس ... پلیس

دو مرد نگاهی به هم انداختند ، مهرشاد عصبانی غرید :

- ساکت شو ، چه غلطی داری می کنی ؟ می خوای باهم گیر بیفتیم ؟

مامور پلیس نزدیک شد

- بله خانم مشکلی پیش اومده ؟

آسمان لبخند مهربانی به دو مرد زد


romangram.com | @romangram_com