#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_91

آسمان به سرعت سر پا ایستاد ، مامور مترو متعجب به او نگاه می کرد

- نمی دونم

آسمان پیش از اینکه درب مترو بسته شود بیرون رفت ، از خشم سرخ شده بود ، باورش نمی شد به این راحتی رو دست خورده بود ، خفت آور بود ، چه کاری باید می کرد ، سر خیابان ایستاده بود ، در هوای سرد و برفی صبح رفت و آمد کمی بود ، به راحتی تاکسی گرفت و سوار شد

- خانم کجا برم ؟

آسمان نمی دانست به کجا رفتند ، از عصبانیت نفس بلندی کشید

- برید فرودگاه ، خیلی سریع

در سالن بزرگ فرودگاه آسمان آنها را جستجو می کرد که میان صف تحویل بلیط آنها را دید ، مرد جوانتر ، اینک سبیل نداشت ، کلاهش را هم برداشته بود ، مرد مسن تر با سر طاس آنجا کنار دوستش ایستاده بود ، آسمان کنار آنها رفت و خیلی خونسرد پرسید :

- شما چیزی رو فراموش نکردید ؟!

مرد جوان عصبانی به او نگاه کرد

- شما اینجا چه کار می کنید ، ماشین اداره قرار بود ، دنبال شما بیاد

الان دیگر لهجه جنوبی نداشت ، آسمان پوزخندی زد گفت :

- حالا که نیومده ، چرا با هم منتظرش نباشیم

- ما نمی تونیم منتظر بمونیم ، ما الان توی ماموریت دیگری هستیم و باید با هواپیما بریم

- اول به من جواهرات رو بدین

romangram.com | @romangram_com