#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_9
بدون اینکه جوابی بدهد گوشی را سر میز گذاشت عصبی شده بود از غروب تا حالا که از ساعت 9 شب می گذشت دست کم 20پیام از خانه داشت ، چند پیام اول را جواب داده بود ، ولی باز بخاطر خنده های تمسخر آمیز دوستانش بقیه را بی جواب گذاشته بود ، به دوستانش نگاه می کرد که چه بی خیال می نوشیدند ، سینا که از بس نوشیده بود گیج و منگ ، سرش را روی میز گذاشته و چرت می زد ، مهشاد که همچنان با هیجان سر می کشید ، ولی او و شهرام به همان پیک اول اکتفا کردند میلی به ادامه نداشتند ، باز مانیتورکوچک گوشی بهرام روشن شد ، باز گلاره بود
کجایی؟ بابا عصبانیه خودتو برسون
این چندمین پیام بود نمی دونست ، ولی دیگه نمی توانست منتظر دوستانش بنشیند ، احساس خوبی نداشت اضطراب عجیبی در درون حس می کرد ، با عجله بلند شد ، گوشی موبایل را درون جیب شلوارش گذاشت ، شهرام متعجب نگاهش کرد ، وقتی دید که بهرام ساکش را روی شانه انداخت از روی صندلی بلند شد و در گوش او با فریاد پرسید :
چی شده ؟ چرا بلند شدی ؟
بهرام با چهره ای نگران و خسته در گوش او بلند گفت :
دیگه دیر شده
شهرام به او نگاه کرد نگرانی را در چشمان او دید ، نگاهش را چرخاند به مهشاد و سینا انداخت بطرف دیگر رفت بعد از برداشتن ساکش از روی زمین بطرف سینا رفت زیر بغلش را گرفت ، از جا بلندش کرد ، بهرام مهشاد را بلند کرد ساندویچی ب بیرون زدند ، فضای تاریک خیابان اطراف با چراغهای کم سوی تنها کمی روشن شده بود هیچ رفت و امدی آنجا نبود ، بهرام باز احساس کرد گوشی درون جیبش تکان خورد ، با دست چپ دستی که بیکار بود گوشی را از درون جیبش بیرون آرود ، باز گلاره بود ، با عصبانیت نوشته بود
مُردی پس ؟
سری تکان داد و نفسش را با صدا بیرون داد ، هر لحظه بیشتر عصبی می شد ، بعد از گذاشتن گوشی درون جیبش قدمهایش را تندتر کرد ، شهرام کشان کشان ، سینا را همراه خودش می برد ، انها از خیابان فرعی خلوتی بطرف خیابان اصلی راه افتادند ، کسی داخل خیابان نبود ، به جز سوسو چند چراغ برق دیگه نوری نبود ، آنها از کنار خیابان کم کم می گذاشتند که داخل تاریکی صدای دورگه پسر جوانی به گوش رسید
به آق شهرام !
شهرام برگشت و در تاریکی 5 پسر جوان را دید که بطرفشان می آمدند ، بهرام چند قدم جلوتر بود با شنیدن صدا سر جاش ایستاد و بطرف صدا چرخید ، بعد از نگاه به شهرام به پسران نگاه کرد میشد گفت لباسهای شبیه به هم پوشیده بودند ، شلوار جینهای روشن و تی شرتهای رنگی ، شهرام به آنها نگاه می کرد که پسر روبروی شهرام ایستاد و با پوزخند گفت :
اینجا چه کار می کنی ؟ هان ؟
شهرام تک خنده ای کرد و با تمسخر گفت :
نمی دونستم باید از تو اجازه بگیرم
romangram.com | @romangram_com