#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_10
پسر نزدیکتر شد و تنها یک متر با او فاصله داشت ، شهرام خصمانه و سینا گیج به پسر نگاه می کردند ، بهرام همراه مهشاد که مستی تا حدودی از سرش پریده بود به آنها نزدیک شدند ، بهرام بهتر توانست او را ببیند ، او تی شرتی آبی به تن داشت و کمربندی پهن به همان رنگ زده بود ، به او پوزخندی زد ، با نگاهی به دوستانش چرخید و گفت :
ولی باید این کار رو می کردی
دوستانش بلند بلند خندیدند ، بیش از اینکه شهرام جوابی بدهد بهرام با نگاه به پسر با کنجکاوی از شهرام پرسید :
اینا کین ؟
شهرام لبخندی کج زد
یه مشت الاف
پسر کمی اخم کرد ولی باز تلاش کرد با خونسردی جواب بدهد :
فکر کنم ما رو با خودتون اشتباه گرفتین
شهرام چرخید و راه افتاد ، سینا را هم همراهش میکشید ، بهرام بازوی مهشاد را که با اخم به پسر جوان نگاه می کرد را گرفت و راه افتاد ، هنوز دو قدم نرفته بودند که پسر جوان فریاد کشید
کی بهت اجازه داد بری؟!
شهرام به راهش ادامه داد ، بهرام متعجب برگشت و به پسری که پشت سرشان حسابی عصبی و ناراحت بود نگاه کرد ، باز به راه خودش ادامه داد ولی پسر جوان دست بردار نبود ، راه افتاد و جلوی شهرام ایستاد با دست راست محکم به سینه اش کوبید و با خشم گفت :
کجا ؟ هان ؟
شهرام عصبی شد ، سینا را ول کرد که به زمین افتاد و گیج به انها نگاه کرد شهرام با خشم پرسید :
romangram.com | @romangram_com