#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_8
شهرام با ذوق محکم با مشت به شونه او کوبید
موافقم بریم تا آخر شب بنوشیم
بهرام دست مهشاد را از گردنش جدا کرد و با کمی اخم گفت :
ولی من می خوام برم خونه
هر سه با تمسخر زدند زیر خنده ، شهرام با تمسخر نگاهش کرد و گفت :
تو هم آبروی هر چی مرد بردی ، هی برم ، برم
سینا با پوزخند گفت :
ول کن بابا تو هم می ری خونه دیگه
مهشاد با خنده گفت :
نکنه می ترسی دوتا نوشیدنی برای ما بخری ؟
همه زدن زیر خنده ، بهرام از اینکه جلوی دوستانش بچه بنظر بیاد می ترسید ، بنابراین تصمیم گرفت ، همراه آنها برود ، بعد از اون عصبانیت پدرش را تحمل کند
همه ی فضای اطراف تاریک بود ، چهار پسر جوان کنار هم دور یک میز دایره شکل در یه ساندویچی چرک و خلوتی نشسته بودند و با شیشه ای از مشروب سفید رنگی که سینا یواشکی تهیه کرده بود و بین دوتا پاش قرار داده بود و برای آنها یواشکی میریخت جشنی گرفته بودند گوشی موبایل بهرام که روی میز بود باز تکان خورد ، کلید گوشی را زد ، اینبار هم پیام از گلاره بود
کجایی ؟
romangram.com | @romangram_com