#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_86
- ما باید خانه را بگردیم
زن جوان به کنار رفت
- بفرمایید
دو پلیس پس از جستجو در خانه و مطمئن شدن از اینکه کسی نیست از آنجا رفتن آسمان تند تند رب دشامبر را ازتن بیرون آورد ، صورتش را پاک کرد ، موهایش را آزاد کرد.
در سپیده دم و هوای سرد، آسمان تنها درون واگن مترو خالی نشسته بود و لبخندی شیرین بر لب داشت، احساس شجاعت و زرنگی میکرد، حس خوبی بود ، او براحتی کارش را انجام داده و جواهرات در کیفش بودند که دید درب واگن باز شد و دو مرد با کاپشنهای چرم وارد شدند، یکی بیست و چند سال و آن یکی چهل ساله بنظر می رسید، مرد جوانتر مرد جذابی بود. او چشمانی تیزبین و سبیلی زیبا داشت، کلاهی سیاهرنگ هم بر سرش بود. آندو جلوی آسمان ایستادند و آن مرد هیکلی بزرگ و کله ایی پر از مو داشت، چشمان ترسناکش را به آسمان دوخته بود، آسمان با تعجب پرسید
- با من کاری داشتید ؟؟
مرد مسن تر گفت:
- بله خانم
کیف چرمی کوچکی را از درون جیبش بیرون کشید و روبروی او گرفت، آسمان خواند:
- کارت شناسایی مامور امنیتی
- من بهروز سامانی هستم و ایشون هم مهرشاد کیهانی مامور مخفی هستند
آسمان گلویش خشک شده بود:
- من نمیفهمم چه اتفاقی افتاده؟؟
romangram.com | @romangram_com