#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_85

- شما 2 میلیون می دین ؟!

- نقد همون لحظه که تحویل بدی

آسمان دیگر نمیخواست به آن مسافرخانه برگردد از آن آدمهای عجیب و سر و صداهایشان می ترسید

- تو امشب میری اونجا من برات گواهی نامه و کارت اعتباری جور می کنم ، تو باید یه ماشین کرایه کنی و به آدرس ویلای آونا بری ، راستی رانندگی بلدی ؟

- بله

آسمان باید همین جا پا پس می کشید ولی از جا بلند شد و با گفتن :

- منتظرم

هوا خیلی سرد بود ، آسمان کدر بود و روی زمین برفهای یخ زده ، خطرناک بنظر می امدند ویلا در آخرین نقطه شهر بود ، آسمان از ماشین کرایه ایش پیاده شد ، او مانتوی سیاهرنگ پوشیده بود و کلاه گیسی سرخرنگ کوتاه زیر شال تیره اش به سرش بود ، بطرف تپه که ویلای بزرگ و زیبا روی آن قرار داشت راه افتاد ، درب را به راحتی باز کرد و داخل شد ، احساس می کرد هر لحظه امکان دارد قلبش از حرکت بایستد ، در آن سرما احساس ذوب شدن داشت ، سالن روبرویش با مبلمانی شیک و شومینه ای زیبا برای او رویای بود ، بطرف پله های مارپیچ که به طبقه دوم وصل بودند راه افتاد ، آسمان از آن بالا رفت ، هر قدم نفس بلندی می کشید ، روبروی اتاق خواب ایستاد ، سرش را با حالتی عصبی کمی تکان داد ، پا به داخل گذاشت ، چراغ را روشن نکرد ، اتاق خواب خیلی شیک چیده شده بود ، بطرف تخت رفت ، بالای تخت تابلوی زیبای بود که آسمان با همه ی اضطرابش از آن خوشش آمد ، روی تخت ایستاد ، احساس می کرد ، الان است که قلبش از سینه بیرون بزند ، ، تابلو را برداشت ، گاو صندوق سیاهرنگ کوچکی پشت آن نمایان شد ، آسمان با رمزی که خانم صحرای داده بود ، به راحتی گاوصندوق را باز کرد و کیسه ی مخمل سیاهرنگی را بیرون کشید ، دهانه اش را باز کرد ، جواهرات زیادی درون آن بود ، لبخندی زد ، احساس بهتری داشت ، درب گاوصندوق را بست که صدای آژبر دزدگیر بلند شد ، روح از بدنش بیرون رفت ، مات به گاوصندوق خیره شد ، نفسش به شمار افتاد ، چه اتفاقی افتاده بود ، هنوز سرجایش بود که صدای آژیر ماشین پلیس با صدای دزدگیر در هم آمیخته بود ، دیگر اگر هم می خواست نمی توانست نفس بکشد ، چشمانش را بست ، ناگهان ، یاد مادرش افتاد ، آیا باید دوباره او را سرافکنده می کرد ، مغزش شروع به کار کرد ، دو پلیس می خواستند داخل خانه شوند که درب باز شد ، آندو سرجایشان خشک شدند ، زن جوانی روبروی خود می دیدند که روبدشامبری سیاه رنگ ، بلند به تن ، موهایش را در کلاه رنگ مو و صورتش زیر یک لایه ی کلفت از ماسک زیبای سفیدی رنگ مشخص نبود

- بفرمایید آقایان

یکی از پلیسها با تعجب گفت :

- ما گشت شب هستیم از این جا می گذشتیم که صدای آژیردزدگیر را شنیدیم اومدیم برای سرکشی

- بله این صدا خیلی عذاب آورِ

- ولی خونه خالی بود ....

- من مینا معینی مهمان خانواده نادری هستم تا خودشان بیایند.

romangram.com | @romangram_com