#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_84


آسمان داشت دیوانه می شد که از بیرون صدای درب دفتر مدیر آمد ، یکی از متصدیان مرد بود که گوشی موبایل گران قیمت را پیدا کرده بود ، مدیر از آسمان بخاطر شکی که کرده بود عذر خواهی می کرد ، ولی آسمان بیشتر از آنچه آنها فکر می کردند تحقیر شده بود ، لباسهایش را عوض کرد و با قدمهای محکم به طرف مزون خانم صحرای راه افتاد .

خانم صحرای بلوز و شلواری گشاد و سیاهرنگ به تن و کفش پاشنه بلندی به همان رنگ به پا داشت ، روبروی آسمان روی مبل نشسته بود و با صدای ملایم برای او توضیح می داد

- خانم و آقای نادری یکی از مشتریان من هستند و الان برای تعطیلات به خارج کشور رفتن ، همه ی خدمه خونه هم مرخصی هستند ، خونه اونا جز یه دزدگیر قوی چیز دیگه ای نداره ، در موردش همه چیز رو توضیح می دم ، تو فقط باید داخل بری و جواهرات رو برداری و بعد جواهرات رو من می فرستم خارج و با تغییرات بر می گردونم ، اون وقت حتی خود منم اونا رو نمی شناسم

آسمان پوزخندی زد

- اگر اینقدر راحته چرا خودت انجامش بده

او تک خنده ای کرد

- من در موقعه انجام چنین کارهای همیشه بین جمع زیادی هستم و جز اون تو هم باید کار کنی عزیزم

- واقعا ؟

- به این فکر نکن که دزدی از این خانم کار بدیه ، چون اون اینقدر از این جواهرات داره که نمیتونه بشماره و حتی به این فکر نمیکنه یکی مثل تو احتیاج به کار داره و از همه مهمتر همه جواهراتش با دو برابر قیمت بیمه هستند

آسمان با حالتی عصبی گفت

- من نمی خوام به زندان برگردم

- هیچ خطری وجود نداره مطمئن باش

آسمان می خواست بگوید نه ولی پرسید


romangram.com | @romangram_com