#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_81
آسمان متعجب به او نگاه کرد ، آن زن از کجا فهمیده بود
- شما چطور می دونید ؟
خانم صحرای خم شد و فنجان چای را برداشت ، درست که نشست با لبخندی مهربان گفت :
- کار سختی نبود ، دختر جوانی مثل تو حتما دنبال کار می گرده
آسمان تا حدودی قانعه شده بود و زن ادامه داد :
- من چند دختر دارم که دارن برام کار می کنند.
آسمان فکرش بسوی دختران مزون رفت و لبخندی زد ، کار خوبی بود
- دیدمشون کار خوبی به نظر میاد.
خانم صحرای تک خنده ایی کرد.
- منظورم این کار نیست
آسمان گره ایی میان ابروهایش آمد.
- پس... ؟
خانم صحرای از جای خود بلند شد ، او کفشهای پاشنه بلند به همان رنگ به پا داشت، چند قدمی راه رفت کنار پنجره ایی که پرده ایی زیبا به رنگ سفید داشت ایستاد و با نگاه به بیرون با صدای آرام شروع کرد:
- کاری که من میخوام به تو بدم ربطی به این کارها نداره
romangram.com | @romangram_com