#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_82


آسمان متعجب به او نگاه می کرد. خانم صحرای به سمت او امد

- تو برای من یه چیزایی از یه جاهایی بر می داری

- منظورشما رو نمی فهمم

خانم صحرای سر جای قبلیش نشست.

- من به تو میگم چه موقع و تو برای من با هوش خودت دزدی میکنی

تا این کلمه از دهان خانم صحرای بیرون آمد، آسمان با خشم به سرعت سر پا ایستاد

- ادامه ندین ، من احتیاج به کار شما ندارم

خانم صحرای متعجب به او نگاه می کرد

- ولی تو زندان آزاد شدی پس ...

آسمان اجازه نداد او حرفش را کامل کند

- چه ربطی داره دنبال کار می گردم

- ولی .....

باز آسمان با خشم به او اجازه تکمیل حرفهایش را نداد


romangram.com | @romangram_com