#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_79

آسمان متعجب به او نگاه کرد ، مطمئن بود او را تا آنروز ندیده ، نگاه متعجبی به او انداخت

- بله !

مرد کارتی سفید و کوچک را از کت سیاهش بیرون کشید و به دست او داد

- در اولین فرصت به این آدرس بیاید

آسمان متعجب به کارت درون دستش نگاه کرد و بعد به مرد که بطرف ماشین سیاه رنگ بزرگش می دوید ، نگاه کرد ، آسمان باز به کارت درون دستش نگاه کرد

(خانم صحرایی و آدرس کامل دفتر به صورت برجسته حک شده بود )

متعجب به این فکر می کرد این زن چه کاری با او دارد ، کارت را درون کیف کوچکش انداخت و راه افتاد ، تصمیم داشت کاپشن مناسب و شلواری گرم و چند دست لباس راحتی بخرد ، به راه افتاد ، باز برف شروع به بارش کرد ، بعد از خرید ، تند سوار تاکسی شد و به مسافرخانه برگشت ، در موقع خوردن نهار تصمیم گرفت به آدرس برود ، ببینید این خانم صحرای کیه ؟و چه کاری با او دارد.

کف همه ی خیابانها پوشیده از برف بود ، بعد از خرید کاپشن پوف زردرنگ و شال بافتنی به همان رنگ و شلواری سفید رنگ از جنس جین به پا کرده بود ، کیف کوچک سفیدرنگی هم از شانه اش آویزان بود ، بطرف آدرس راه افتاد ، در یکی از زیباترین و خلوترین خیابانهای شهر ، مزون بزرگ لباس فروشی قرار داشت ، غروب شده بود که بعد از خرید به آنجا رسید ، دربی زیبا و سفید داشت ، پا به داخل گذاشت ، سالن بزرگی بود ، پر از انواع مجسمه مانکنهای زن و رگال که لباسهای مجلسی مختلفی از آن آویزان بودند ، لوسترهای زیبای از سقف آویزان بود ، کف سالن از سرامیک سفید بود ، او محو تماشای آنجا بود که دختر جوانی با کت و شلواری خوش دوخت به رنگ سورمه ای جلو آمد او صورت و شالش را به زیبای آراسته بود

- خوش امدید

بعد از خرید نگاهش را به طرف او چرخاند و دختر ادامه داد

- چطور می تونم کمکتون کنم

آسمان لبخند کمرنگی زد

- من با خانم صحرای قرار دارم

- وقت قبلی دارین ؟

romangram.com | @romangram_com