#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_78


- غیر ممکنه بزارم بری

سمانه عصبی شده بود ، آسمان او را در آغوش کشید و آرام گفت :

- خاله بزار برم ، می خوام کمی تنها باشم

سمانه از آغوش او بیرون آمد

- ولی چرا ؟ اینجا بهت بد می گذره

- نه خاله ، من احتیاج به تنهای دارم ، در ضمن باید سر پای خودم بایستم

- من دلم می خواد پیشم بمونی

- می دونم خاله

- نمی مونی ؟

- برم راحتترم

سمانه دیگر چیزی نگفت ، آسمان تصمیم خودش را گرفته بود .

به مسافرخانه درجه دوی رفت و بعد از خوردن شام مختصری روی تخت کوچک اتاق کوچکش دراز کشید ، تصمیم گرفته بود ، از روز بعد به دنبال کار برود ، او باید برای خود زندگی مستقلی درست می کرد ، روز بعد همان پالتویش را پوشید و بیرون رفت ، بیش از اینکه بیرون برود در آینه خودش را نگاه کرد و تصمیم گرفت ، یک دست لباس بخرد ، ، هنوز روی پله های مسافرخانه بود ، که مرد جوان ( همان مردجوانی که زن مجلل کنار زندان او را فرستاده بود ) شیک پوشی به او نزدیک شد

- ببخشید


romangram.com | @romangram_com