#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_77

آسمان لبخند بی جانی زد ، صورتش از گریه سرخ شده بود

- ممنونم خاله ... میشه بریم وسایلمون رو ببینم

- البته

و از جا بلند شدند ، بطرف انباری رفتند ، که در گوشه سمت راست حیاط کوچکشان بود ، درب آهنی را باز کردند ، همه چیز مرتب روی هم چیده شده بود ، آسمان نگاه غمگینی به آنها انداخت ، جلو رفت ، و از درون کمد کوچکی قاب عکسی را بیرون اورد ، عکسی که همراه مادرش گرفته بود در آن بود ، با غم به چهره خندان مادرش که او را ازپشت بغل کرده بود ، نگاه کرد ، سمانه از کنار درب نگاهش می کرد ، آسمان نگاهی به او کرد و با لبخندی پر از غم گفت :

- خاله یه سمساری میارین می خوام همه رو بفروشم

سمانه متعجب پرسید :

- چرا ؟!

- نمی خوامشون

و از انبار بیرون زد ، آسمان بدون مادرش چه احتیاجی به آنها داشت ؟ همان روز سیاوش مرد سمساری آورد و همه را فروخت و پولها را به آسمان داد ، روز بعد رو به سمانه کرد و گفت :

- خاله من فردا میریم

سمانه که کنار او تلویویزن نگاه می کرد متعجب پرسید :

- کجا ؟!

آسمان لبخندی بر روی او زد :

- می خوام برم سرکار و خونه بگیرم

romangram.com | @romangram_com