#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_76
او شب خوبی را با آنها گذراند .
صبح روز بعد آسمان در نبود دوقلوها و شوهر سمانه تصمیم گرفت با او صحبت کند ، سوالات زیادی بود که باید از سمانه می پرسید ، سمانه مشغول آماده کردن غذای ظهر بود ، آسمان پشت میز آشپزخانه نشست و منتظر به او نگاه می کرد تا اینکه کارهای او تمام شد ، با صدای محکم از او خواست کنارش بنشیند .
- خاله میخوام با شما حرف بزنم.
سمانه به او نگاه کرد ، او هم حرفهایی داشت برای زدن، لبخندی زد ، روی صندلی کنار او نشست. آسمان با صدای بغض آلود و چانه ایی لرزان گفت:
- خاله از وقتی اون اتفاق برای من افتاد تا رفتن مامان رو برام تعریف می کنی.
سمانه اشک به چشمانش نشست باصدای دو رگه شروع کرد:
- اون روز که تو زنگ زدی ما توی آرایشگاه بودیم، موبایل مامانت زنگ خورد بعد از اینکه قطع کرد خیلی سریع شروع به عوض کردن لباساش کرد، من متعجب دست از کار کشیدم رفتم کنارش ازش پرسیدم چی شده، داشت کیفشو بر می داشت که فقط گفت آسمان ممنم پرسیدم آسمان چی؟ عصبی از آرایشگاه بیرون رفت، بعد از سه ساعت برگشت، تا منو دید بغضش ترکید و اشکش ریخت و...
آسمان بغضش سر باز کرد و اشک روی صورتش جاری شد ، سمانه همراه او اشک می ریخت، آسمان تلاش می کرد از گریه دست بردارد و بعد از اینکه کمی آرام شد با بغض گفت:
- خاله ادامه بدین خواهش می کنم
سمانه اشکهایش را پاک کرد ، دماغشو بالا کشید ، با صدای گرفته ادامه داد
- توی بغلم بود که گفت .... من باید پول جور کنم ولی .... می دونستم منظورش چیه که ادامه نداد که جز اون پولی که پیش صاحب مغازه بود ، پولی نداشت گفتم ، سهم پولت رو خودم بهت میدم ، نمی خواد بری پیش صاحب مغازه ، نگاهم کرد ... گفت تو از کجا میاری ؟ گفتم یکم پس انداز داریم ... با مامانت رفتیم و از بانک پولو بیرون آوردیم ، با هم اومدیم ایستگاه پلیس ، که بتونیم بیاریمت بیرون ، ولی وثیقه قبول نکردن، مامانت دیگه نای بیرون اومدن نداشت ، بیرون ایستگاه پلیس روی زمین نشست ، گریه نمی کرد ، حرف نمی زد ، کنارش نشستم ، بعد از نیم ساعت از جا بلند شد و با صورتی رنگ پریده گفت .... می خواد بره دنبال وکیل گفتم منم میام قبول نکرد ، روز بعد بهش زنگ زدم گفت ... با وکیل اومده دیدن تو ، وکیل تقریبا همه ی پول مادرت رو گرفت ، کاری هم براتون نکرد ، مامانت وقتی دید نتونسته کاری کنه ، هر روز حالش بدتر میشد ، درست نمی خوابید ، غذای حسابی نمی خورد ، هر چقدرم من باهاش حرف می زدم ، گوش نمی کرد ، باز با وکیل صحبت کرده بود که دادخواست جدید بدن ، ولی اونم رد شد ، اون که رد شد ، مامانت دیگه طاقت هیچ کاری نداشت ، کم حرف شد ، دیگه سرکار نمی اومد ، منم هر چقدر تلاش می کردم ، کاری نتونستم بکنم ، تا اون روز که نیومد ....
صدای گریه آسمان پر از درد بود ، سمانه محکم بغلش کرد ، آسمان سرش را روی سینه اوگذاشت ، با صدای بلند گریه کرد ، بعد از اینکه آرام شد ، سمانه از جا بلند شد و رفت بطرف اتاق خوابش ، موقعه برگشت پاکت سفیدرنگی را در دستش بود که به آسمان داد ، او متعجب به سمانه نگاه کرد ، سمانه شروع به توضیح کرد
- بعد از مامانت ، صاحب خونتون ، خونه رو می خواست ، منو سیاوش وسایلتون رو اوردیم توی انبار خودمون چیدیم ، اونجا میون وسایل مامانت این حساب بانکی تو رو دیدیم ، پول خونتون رو که صاحب خونه داد ریختیم به حساب ، یه مقدار هم پیش من بود از پول مامانت همه رو ریختیم توی حسابت
romangram.com | @romangram_com