#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_73
- آسمان
صدایش بغض و شادی را یکجا داشت، آسمان به روی او لبخند زد ولی این لبخند هم از غم صورتش چیزی را کم نکرد ، سمانه با قدمهایی بلند بطرف او رفت ، با محبتی مادرانه او را در آغوش کشید ، آسمان چشمانش را بست ، درون آغوش او احساس خوبی داشت ، سمانه او را از آغوشش جدا کرد با خوشحالی پرسید :
- چرا خبرم نکردی بیام ....
او منتظر جواب آسمان نبود پشت سر هم حرف می زد
- دیگه توی این هوا و برف کسی نمیاد ، می ریم خونه ......
آسمان به او نگاه می کرد لبخندی تلخ برلب آورد ، چون تلاش سمانه را در عین عصبی بودنش را برای پر کردن جای خالی مادرش می دید ، ولی مگر می شد ؟
سمانه درب خانه را باز کرد ، آسمان را با لبخند به داخل راهنمای کرد ، اولین چیزی که او احساس کرد ، گرمای خانه بود ، چشمانش را درون سالن مربع کوچک خانه چرخاند ، درون سالن ست مبل چرم سیاه رنگی بود و روبروی آن تلویویزن 21 اینچ و آشپزخانه اپنی در سمت چپ و دواتاق خواب در سمت راست ، صدای سمانه با شادی بلند شد
- دوقلوها بیاین مهمان اومده
لبخند شیرینی روی صورت آسمان نشست ، صدای دویدن پاهایی آمد ، درب اتاق دوم باز شد ، دو پسر یک شکل با لباسهای یک شکل ، موهای چتریشان تمام پیشانی را پوشانده بود ، بینی و دهانی کوچک داشتند با چشمانی بادامی ، زیبا و سیاه ، بلوزهای آبی رنگ و شلوار خانگی نارنجی به تن داشتند ، 8 ساله بودند ، با دیدن آسمان لبخندی شیطنت آمیز زدند و بطرف او حمله کردند ، او چند قدم بطرف آنها رفت ، روی زانو نشست ، دستهایش را باز کرد و آندو خودشان را درون آغوش او انداختند ، محکم از گردن او آویزان شدند ، آسمان بعد از ماهها با صدای بلند می خندید ، هر سه بلند بلند می خندیدند ، دوقلوها تند تند و بلند حرف می زدند
- آجی کجا بودی ؟
- ما دلمون تنگ شد
- مامان گفت زود میای
- رفته بودی مسافرت .....
و همچنان محکم به آسمان چسبیده بودند ، سمانه از دیدن آن منظره لذت می برد ، ولی دید پسرانش خیال جدا شدن از آسمان را ندارند ، پس جلو رفت و از اوجدایشان کرد ، هر دو هنوز بلند بلند حرف می زدند ، آسمان با خنده به آنها نگاه می کرد
romangram.com | @romangram_com