#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_72


- خاله نتونستم براش کاری کنم، شب پیش توی خواب سکته کرده بود. متاسفم خاله.

اسمان در آغوش سمانه خشک شده بود. هیچ واکنشی از خود نشان نمی داد

((وای مادرم که من دق مرگش کردم وگرنه مادرم بیمار هم نبود ))

این افکار درون سرش شروع به جوشش کردند، سمانه اورا از آغوشش بیرون آورد و دید که او چطور شوکه شده، سمانه چشمانش را از اشک پاک کرد.

- خاله برات دو روز مرخصی گرفتم.

آسمان متعجب به او نگاه میکرد.

- برای خاکسپاری مادرت.

آسمان باز افکارش شروع به جوشش کردند

((خاکسپاری مادرم!!! مادر مادرم...))

آسمان چطور از اتاق بیرون رفت، چطور از زندان بیرون رفت، چطور رفت خانه یشان بعد به قبرستان ، را هیچکدام را نفهمید، تنها درون افکار خودش غرق بود بدون اینکه قطره ای اشک از چشمانش بچکد.

مانتوی ساده ی سیاهی بر تن داشت ، با صورتی رنگ پریده، چشمانی سرخ و سرد به کسانی که کنارش ایستاده بودند نگاه می کرد هنوز نمی توانست باور کند که مادر دیگر کنارش نیست ، مادرش را درون خاک گذاشتند و شروع به ریختن خاک درون قبر کردند ، بدن آسمان شروع به لرزش کرد و اشک کم کم راه پیدا می کرد ، اشکهایش هر لحظه شدت می گرفت ، درون قبر از خاک پر شد ، او دیگر توانی در خود نمی دید ، روی زانو کنار قبر نشست ، بلند بلند گریه می کرد ، سمانه کنارش نشست ، دستانش را دور او حلقه و همپای او اشک می ریخت ، آسمان دستان او را پس زد ، خود را روی قبر انداخت ، بلند بلند ، هق هق می کرد ، همه ی کسانی که آنجا بودند متاثر شدند ، او حالا تنها بود در این دنیا دیگر کسی را نداشت .

آسمان به زندان برگشت ، دیگر امیدی به آینده نداشت ، پیش از این ساکت بود ولی حالا به اطراف نگاه هم نمی کرد ، سه ماه از رفتن مادرش گذشته بود کم کم تلاش کرد سرپا شود با یاد مادر و آرزوهای که او برایش داشت ، دانشگاه ، کار ، ازدواج ، .... با یاد آخرین باری که مادرش را آنطور بهم ریخته دید تصمیم گرفت آینده اش را تغییر دهد .

از اتوبوس پیاده شد ، خودش را درون پالتو بیشتر پنهان کرد ، برف همچنان می بارید ، او راه افتاد بعد از چند دقیقه روی شال ساده اش پوشش نازکی از برف سفید وخیس کرده بود ، کنار آرایشگاهی کوچکی ایستاد و به درب آن خیره شد ، لبخند تلخی زد ، آنجا پر از خاطرات مادرش بود ، قدمی جلو برداشت ، درب را باز کرد ، داخل رفت ، زن میانسالی بطرف او چرخید ، کسی جز او داخل نبود


romangram.com | @romangram_com