#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_71
- عزیز خاله خودتو ناراحت نکن
آسمان عصبی شده بود ، فهمید اتفاقی افتاده ، کمی صدایش بلند بود ، ولی نمی توانست خود دار باشد
- خاله بگو چی شده
سمانه رنگ پریده با بغض شروع به صحبت کرد
- دیروز صبح مامانت نیومد سرکار
آسمان با چشمانی نگران به او زل زده بود
- من نگران شدم ، ظهر رفتم خونتون ، هر چقدر در زدم مامانت باز نکرد ، منم رفتم به صاحبخونه گفتم ، اون با کلید یدکش در خونه رو باز کرد
سمانه نگاهش را از آسمان گرفت و به دیوار چشم دوخت
- مامانت روی تخت دراز کشیده بود ، منم رفتم بالای سرش ....
آسمان رنگ پریده با چشمانی پر از اشک به او زل زده بود
- هر کاری کردم جوابمو نداد ، منم به اورژانس زنگ زدم و ....
سمانه هنوز حرف می زد ،که آسمان ناگهان متوجه سیاه بودن لباسهای او شد با بی رمقی پرسید
- خاله مامانم ؟
سمانه او را در آغوش کشید
romangram.com | @romangram_com