#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_69

آسمان با سرعت روی تخت نشست و به او نگاه کرد

- بیا پائین ملاقاتی داری

آسمان متعجب به او نگاه کرد

- زود باش

از تخت پائین آمد ، همراه او راه افتاد ، او را به سمت اتاقی راهنمای کردند ، بعد از باز کردن درب به داخل اتاق فرستادند ، اتاقی کوچک بود ، با دو نیمکت فلزی سیاه که بصورت ال کنار هم گذاشته بودند ، روی نیمکت روبروی آسمان ، سمانه نشسته بود ، او آنقدر از بودن سمانه در آنجا متعجب بود که متوجه چهره غمگین وافسرده او نشد ، آسمان کنار او نشست ، سمانه با حالتی عصبی او را در همان حال در آغوش کشید ، آسمان لبخندی بر لبش نشست ، دستش را دور شانه خاله اش حلقه کرد

- خاله دلم براتون تنگ شده بود

سمانه از او جدا شد ، آسمان متوجه شد او تلاش می کند به او نگاه نکند ، چشمانش را به زمین می دوزد و بعد با صدای بغض آلود تند تند گفت :

- منم عزیزم

- خاله به من نگاه کن

سمانه به سرعت چشمانش را بالا گرفت ، به صورت او نگاه کرد ولی باز چشمانش را به زمین دوخت ، شروع به صحبت کرد ، عصبی و پر از استرس

- خوبی عزیزم

- خوبم خاله

- اینجا خیلی بهت بد می گذره ؟

- خاله زندان دیگه

romangram.com | @romangram_com