#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_68
آسمان با خودش فکر کرده بود:
- بله . فردا من از اینجا بیرون میام.
آسمان روزها را پشت سر هم میگذاشت بدون اینکه با کسی حرفی بزند، گوشه ایی منتظر می نشست تا اینکه روز ملاقات رسید، آسمان با دیدن مادرش متعجب به او نگاه کرد باورش نمی شد طناز اینقدر شکسته شده باشد.
- مامان چرا اینطور شدید؟
قسمتی از موهای شقیقه طناز سفید شده بود و چروکهایی که به راحتی به چشم می آمدند، کنار چشمهایش نمایان شده بود ، مادرش لبخند تلخی زد با صدای محکم گفته بود:
- من چیزیم نیست تو خوبی عزیزم؟
آسمان به دروغ مادرش گوش کرد ولی باز با ترس از او پرسید :
- مامان چی شده ؟ چرا ایتطوری شدی ؟
- چیزی نیست
- مامان ؟
- دنبال کاراتم زود میارمت بیرون
و لبخندی بر لب آورده بود ، دو ماه بود که آسمان درون زندان بود و آن روز ، روز ملاقات بود و او منتظربود ولی خبری نشد ، نگران بود ولی نمی دانست چطور باید از مادرش خبر بگیرد ، باز بدون حرف روی تختش دراز کشید ، دو روز را با نگرانی گذرانده بود ، تا اینکه پلیس زنی به دنبال او آمد ، روی تخت دراز کشیده بود و به دیوار روبرویش زل زده بود ، صدای پلیس زن پشت میله های سلول بگوشش رسید
- آسمان زادمهر
romangram.com | @romangram_com