#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_67
سرش را روی شانه مادرش گذاشته بود و خاله اش کنار آندو ایستاده بود و آرام آرام اشک می ریخت .
آسمان را به زندان منتقل کردند ، با ناباوری تمام کارهای که به او می گفتند را انجام می داد به او یونیفرمی خاکستری رنگ تحویل دادند ، بعد از یک سری ازمایشات به درون سلول مخصوص راهنمای کردند .
آسمان ترسیده به اطراف نگاه می کرد، زنان عجیب و غریب اطرافش، هوای خفه آنجا ، محیط کثیف و چرک او را عصبی کرده بود، درون سلول همراه 3 زن که همه از خودش بزرگتر بودند قرار گرفت، آنها با یونیفرمهای کثیف و شلخته، موهای نامرتب و صورتهای بی حوصله و سرد به او نگاه کردند ، بعد هر کدوم مشغول کار خود شدند، آسمان رفت روی یکی از تختهای فلزی طبقه پایین بنشیندکه یکی از زنها که سر پا بود و او را نگاه می کرد ، چهره ای کوچک و لبهای بزرگ داشت با صدای بی روح گفت:
- خانم کوچولو اونجا جای منه برو بالا
آسمان با صورتی مچاله ، رنگ پریده ، بدنی لرزان از ترس سری تکان داد و از پله کوچک تخت بالا رفت ، رو به دیوار دراز کشید. اشک های بی صدا شروع به ریزش کردند.
روزها می آمدند و می رفتند، آسمان هر روز بیشتر می ترسید طناز در یکی از ملاقات هایش به او گفته بود:
- من تو رو بیرون میارم نگران نباش.
آسمان با صدای که سعی می کرد لرزشش مشخص نباشد گفته بود:
- مامان من می ترسم.
طناز با صدای بغض آلود گفت:
- نترس من میارمت بیرون هر طور شده.
- مامان اینجا یه جوریه.
طناز آه بلندی کشید و گفت:
- محکم باش عزیزم فردایی هم هست.
romangram.com | @romangram_com