#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_65
- اگر دادگاه رو قانع کنیم که تو بی گناهی بله آزاد میشی
- و تو این کار رو می کنی
- بله تلاش می کنم
- من به شما اعتماد می کنم
سهرابی نگاهی به او انداخت ، معصومیت صورت و چشمان آبی او احساس دلنشینی به او منتقل کرد با لبخند گفت
- بله به من اعتماد کنید
و از جا بلند شد ، از اتاق بیرون رفت ، آسمان تمام شب در بازداشتگاه به دادگاه فردا فکر می کرد که سپیده دم به خواب رفت .
دادگاه شلوغ بود ، آسمان را یکی از پلیسهای زن از راهروهای پر از رفت و آمد ، شلوغی و سرو صدا بطرف اتاق کوچکی در انتهای راهرو برد ، او را به داخل هدایت کرد ، به جز میز بزرگی که روبروی او بود ، تعدادی صتدلی چوبی روبروی میز چیده بودند ، طناز و سمانه و آقای سهرابی را دید که روی صندلیهای سمت چپ رو به میز بزرگ پشت به او نشسته بودند سهرابی یک ردیف جلوتر از مادرش نشسته بود و مردی که میانسال بود و در سمت راست پشت به او نشسته بود ، آسمان از کنار طناز گذشت ، و کنار سهرابی جلوی آنها نشست ، بطرف مادرش چرخید ، چشمان طنازپر از غم ولی محکم به او دوخته شده بود ، لبخند تلخی بر لب آورد ، صدای درب جلوی آنها آمد ، آسمان بطرف جلو چرخید ، مردی حدود 50ساله ای که موهای رنگ شده اش قهوهای تیره بود و صورتی بزرگ با چشمانی ریز داشت ، تعدادی پرونده در دست داخل شد ، پشت یک صندلی از دو صندلی پشت میز نشست ، بعد او هم مرد مسنی با چهره ای عبوس و بینی دراز عقابی وارد شد ، بر روی بزرگترین صندلی پشت میز و درون سالن نشست ، مردی قبلی که بنظر دستیار او بود پرونده ای با پوشه ای سبز رنگ جلوی او گذاشت ، مرد نگاهی به پرونده کرد ، سرش را بالا گرفت ، با صدای سرد و بی روح به حرف آمد
- شروع کنید
مرد میانسالی که در سمت راست اتاق دادگاه نشسته بود ، بلند شد ، بطرف قاضی رفت ، کاغذی جلوی او گذاشت و شروع به پچ پچ با قاضی کرد بعد از چند لحظه برگشت و وسط اتاق ایستاد ، آسمان حالا می توانست او را ببیند ، چشمانی عجیب داشت که یکی به رنگ سیاه و دیگری قهوه ای ، با صدای خشن شروع به صحبت کرد
- بنظرم همه چی واضح است و احتیاج به توضیحات بیشتری نیست ، این خانم به کمک همدستش به جواهر فروشی موکل من می رن و بعد از سرقت ، همدستشون فرار می کنن و ایشون در حین فرار دستگیر میشن ....
آسمان با چشمانی از حدقه بیرون آمده به حرفهای وکیل گوش می داد ، باورش نمی شد او را با چنین دروغهای متهم می کردند ، با ترس بطرف مادرش چرخید ، طناز چشم از وکیل گرفت و به او نگاه کرد ، نگاه وحشت زده مادرش را می دید و این را هم می دید که مادرش تلاش می کرد که بخاطر او محکم باشد ، طناز لبخند مهربانی به او زد ، دستی به شانه او کشید ، این بار احساس آرامش نکرد ، اوضاع وحشتاناک تر از آن چیزی بود که فکر می کرد ، حرفهای وکیل تمام شد و بر روی صندلیش نشست ، هنوز شوکه بود وکیل او از جا بلند شد و با آرامش شروع به صحبت کرد :
- من به تمام سخنان آقای وکیل اعتراض دارم ، موکل من نه تنها از دزدی همراه خود بی خبر بوده و بلکه قصد فرار هم نداشته و او بعد از آگاهی فروشنده از دزدی ، هنوز متوجه نبود همراه خودش نشده و .....
و دادگاه ادامه پیدا کرد ، تا اینکه قاضی بعد از نیم ساعت خسته شد و با صدای بلند و خشک گفت :
romangram.com | @romangram_com