#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_62
آسمان درون بازداشتگاه باز زیر نگاه هیز و خیره زن سرخ مو بود ولی اینبار با غمی که در چشمان مادرش دیده بود ، دیگر توجه ای به او نداشت و در افکار خود غرق بود ، چطور زندگیشان به خاطر یک دوستی نادرست به خطر افتاده بود ، هر چقدر هم به اطراف بی توجه بود باز نگاه های زن کلافه اش می کرد ، نمی دانست چقدر گذشته ولی از مادرش خبری نشد ، در این مدت چند دختر جوان و زن میانسال را بیرون برده بودند و تنها آسمان و سه دختر جوان دیگر و زن سرخ مو ، مانده بودند ،که دید زن سرخ مو از جا بلند شد و بطرف او به راه افتاد ، چرا بطرف او می امد چه کار داشت ؟ آسمان احساس می کرد با هر قدم او از ترس یک سال از عمرش کم می شود ، احساس می کرد ، نمی تواند نفس بکشد ، می دانست از ترس رنگش پریده است ، با چشمانی ترسان به او نگاه می کرد ، چند قدم مانده که زن به او برسد ناگهان درب بازداشتگاه باز شد و زن پلیسی قدم به داخل گذاشت و چیزی گفت ، که آسمان از ترس زن سرخ مو هیچ نشنید و تنها اخم و چشم غره او را دید و عقب گردش را بطرف درب ، آسمان حتی بعد از صدای بسته شدن درب نمی توانست نفس بکشد و خشک شده سر جایش نشسته بود تا به آن لحظه در زندگیش آنقدر نترسیده بود ، چرا باید از آن زن می ترسید ؟ نمی دانست ، آسمان ناگهان نفس بلندی کشید و بی حال روی نیمکت ول شد ، آن شب گذشت و از مادرش خبری نشد ، در بازداشگاه به شهره و بلای که سر او آورده بود و آینده ای که معلوم نبود چه می شد فکر کرد، همان شب دو زن خیابانی را به بازداشتگاه، آورده بودند و او بیش از پیش ترسیده بود ، او به اینجا تعلق نداشت ، چرا باید کارش به اینجا می رسید ، مادرش ، دانشگاه ، آرزوهایش ، تمام افکارش ، همه اش داشت قربانی یک دوستی نادرست می شد ، دیگر رمقی نداشت ، که صدای درب بازداشتگاه آمد ، سرش را با بی حالی بلند کرد و نگاهی به پلیس زن کرد ، که متوجه شد ، او را صدا می زند :
- آسمان زادمهر
از جا بلند شد و با قدمهای سنگین بطرف زن راه افتاد ، او بازویش را گرفت و بیرون برد ، از راهرو گذشت ، مادرش را دید که به او نگاه می کرد ، مادر جوانش در یک شب چقدر شکسته شده بود ، چشمان آسمان به اشک نشست ، چه بلای سر مادرش آمده بود ؟! مادرش مانتو و شلوار بلندی به رنگ سرمه ای بر تن کرده بود و با شالی مرتب و لبخندی بر لب منتظرش بود ، او را به کنار همان میز روز پیش بردند ، با اشتیاق به آغوش منتظر مادرش پناه برد ، طناز او را به خود فشار می داد ، کنار گوشش با صدای آرام حرف می زد
- مامان شرمنده ست که شب اینجاموندی مامان رو می بخشی ؟
آسمان از آغوش مادرش بیرون آمد ، بغض را درون چشمان مادرش می دید ، لبخندی از روی ناچاری زد
- مامان تقصیر شما نیست ، تقصیر منه که اینطور همه چیو بهم ریختم
- نه عزیزم ، بیا با ایشون آشنا شو
به کنار دستش اشاره کرد آسمان مرد جوانی را دید ، آن مرد جوان بنظر سی ساله می آمد کت و شلواری قهوه ای رنگ بر تن داشت، او چشمانی تیز بین و نافذ داشت و موهای بلند و مجعد به آسمان با تیز بینی نگاه می کرد ، طناز ادامه داد
- ایشون آقای سهرابی هستند ، وکیل تو
آسمان متعجب بطرف مادرش چرخید :
- وکیل ؟!
- آره عزیزم وکیل
- وکیل برای چی ؟
romangram.com | @romangram_com