#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_59
- می دونم عزیزم.
- مامان من نمیدونم شهره کجاست
- پیداش می کنم
- مامان من می ترسم
طناز او را از خودش جدا کرد و با چشمانی به غم نشسته ولی صدای محکم به چشمان ترسیده ی او خیره شد.
- تو نباید بترسی من هستم
آسمان سرش را به نشانه تایید تکان داد. طناز با دست راست گونه او را نوازش کرد.
- من نمیزارم کسی اذیتت کنه
دوباره خودش را به آغوش طناز انداخت، مادرش او را به خود فشار می داد گرمای تن طناز کمی او را آرام کرد، مرد پلیس با صدای خشن گفت:
- ببخشید
طناز ، او را از آغوش خودش بیرون کشید و به طرف مرد پلیس چرخید
آسمان به طناز تکیه داد دیگر توانی در خود نمی دید، طناز دستش را دور شانه او حلقه کرد. مرد پلیس شروع کرد با صدای سرد وخشن...
- دختر شما امشب اینجا میمونه، دو روز دیگه یه دادگاه براش برگزار میشه وتا اونموقع هم اینجا میمونه.
آسمان از ترس نفسش بند امد. طناز با ترس پرسید:
romangram.com | @romangram_com