#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_58
مرد پلیس باز با پوزخندی گفت :
- یعنی ندیدی از کجا آوردنت ؟!
آسمان تنها سری به نشانه ( نه) تکان داد ، مرد پلیس دست راستش را بالا گرفت و انگشتانش را تکان می داد که آسمان گوشی را به او بدهد ، آسمان با دستانی لرزان گوشی را به او داد ، مرد پلیس پوزخندی زد و با نگاه به آسمان گوشی را دم گوشش گذاشت و با بی تفاوتی شروع به صحبت کرد
- الو
- بله اینجاست
- کلانتری شماره 12
گوشی تلفن را بر روی جایش گذاشت و به پلیس زن کناریش اشاره کرد ، او بازوی راست آسمان را گرفت ، آسمان متعجب به او نگاه کرد ، او آسمان را به جلو هل داد ، آسمان با افکاری پر طلاطم باز به بازداشتگاه برگشت و سعی کرد میان بازداشتیها جای خلوتی برای خودش پیدا کند ولی باز کنار یک دختر کم سن که مانتو و شلوار کرم رنگ و چسبان به تن با روسری کوتاهی داشت که کنار دیوار نشسته بود جای پیدا کرد ، نشست ، بعد از چند لحظه نگاههای هیز زن موسرخ را روی خودش احساس کرد با ترس سعی کرد ، به او نگاه نکند ولی باز نگاههای او را احساس می کرد ، او به جز آسمان به دیگران اهمیت نمی داد ، آسمان بغضش را فراموش کرده بود ، تنها می خواست از زیر نگاههای آن زن بیرون برود ، چرا چشم از او برنمی داشت ؟ کلافه با انگشتان دستانش که در هم گره خورده بود بازی می کرد ، آنقدر نگاههای هیز زن روی او طولانی شده بود که خود را به حدی جمع کرده بود که دیگر مچاله شده بود او تلاش کرده بود به این شکل خود را از نگاههای زن پنهان کند ، تا اینکه صدای بلندش شد
- آسمان زادمهر
ولی آنقدر او از زن ترسیده بود و با تمرکز تلاش کرده بود خودش را از نگاه او پنهان کند که صدای نشنید ، اینبار صدا بلندتر فریاد کشید
- آسمان زادمهر
اینبار شنید و سرش را بلند کرد و به پلیس زن روبرویش نگاه کرد ، از جا بلند شد ، با پاهای لرزان و نگاههای که تلاش می کرد بطرف زن سرخ مو نچرخد از جلوی او رد شد ، به زن پلیس رسید ، او بازوی راستش را گرفت و بیرون برد ، آسمان پا به سالن گذاشت مادرش را دید ، او مانتو بلند سبزرنگ و دامنی سیاه بر تن داشت ، با دیدن طناز ترس چند لحظه پیش درون وجودش چنان از بین رفت که انگار هرگز وجود نداشته و به جایش غم عجیبی در دلش نشست ، چانه اش لرزید ، او که کاری نکرده بود ؟ طناز پشت به او داشت و روبروی همان مرد پلیس نشسته بود ، مادرش چرا باید به اینجا می اومد ، تقصیر او بود ، نفس بلندی کشید ، مرد پلیس نگاهی به آسمان انداخت ، طناز هم رد نگاه پلیس را گرفت و به محض دیدن او از جا بلند شد ، آسمان چیزی درونش شکست ، چشمان مادرش غرق ، اشک بود ، و با دستانش کیف سیاه کوچکش را با حالتی عصبی فشار می داد، این حالت مادر بخاطر او بود چه بلایی سر مادرش آورده بود، نمی توانست از لرزیدن چونه اش خودداری کند. طناز آغوشش را باز کرد ، قدمهایش را تند کرد و به آغوش مادر پناه برد سرش را روی شونه اش گذاشت ، بغضش شکست ، با صدای لرزان به او گفت:
- مامان من کاری نکردم.
صدای طنازهم پر از غم و بغض بود.
romangram.com | @romangram_com