#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_55

آسمان با بغض ولی صدای محکم گفت :

- من کاری نکردم

مرد پلیس با بی حوصلگی گفت :

- درستت می کنم

آسمان با ترس و چانه ای لرزان گفت :

- آقا من کاری نکردم

- ساکت ، ساکت شو

آسمان با بغض سرش را پائین انداخت ، با بغض به دستانش نگاه کرد ، صدای پلیس را شنید

- بلند شو به خانواده ات زنگ بزن

گوشی تلفن سیاه رنگی که جلویش بود را بطرف او هل داد ، آسمان نگاهی گیج به تلفن انداخت ، به مادرش فکر نکرده بود ، حالا چطور باید می گفت در کلانتری ست ، چه حسی به او دست میداد ، چه فکری می کرد ، بیچاره مادرش که او را تنها بزرگ کرده بود و حالا دخترش درون کلانتری بود ، چطور به مادرش خبر می داد ؟ مرد پلیس با بی حوصلگی گفت :

- بزن زود باش

آسمان با بدنی لرزان از روی صندلی بلند شد و گوشی تلفن را برداشت با دستانی لرزان شماره موبایل مادرش را گرفت بعد از پنج بوق صای مادرش درون گوشی موبایل پیچید

- الو

آسمان دو دستی گوشی را گرفته بود و به صدای مادرش گوش می کرد

romangram.com | @romangram_com