#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_54
آسمان با دستانی لرزان برگها را گرفت و نگاهی به چهره پلیس انداخت و بی تفاوتی را به راحتی در آن می دید پس پرسید
- چی باید بنویسم ؟
- گفتم که هر چی که باید بگی
آسمان با دقت شروع به نوشتن کرد او چیز زیادی از شهره نمی دانست ولی همان ها هم که می دانست را نوشت که تنها یک برگ پشت و رو شد ، بعد از اینکه اطمینان پیدا کرد همه چیز را نوشته برگ را بطرف مرد پلیس گرفت ، مرد پلیس با اخمی که ابروهایش را بهم پیوند داده بود برگ را از او گرفت و بعد نگاهی گذرا به آن ، با همان اخم رو به آسمان کرد :
- بقیه اش ؟
آسمان با صدای ترسان گفت :
- من همین چیزا رو فقط ازش می دونم
مرد پوزخندی زد
- جالب شد ... تو با کسی می ری دزدی که نمی شناسیش
آسمان با صدای که تلاش می کرد محکم باشد
- من دزدی نکردم آقا
پلیس با صدای محکم و خشن پرسید :
- پس کاری که تو و همدست کردین چی بود ؟
romangram.com | @romangram_com