#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_50
زوج جوان که به همان شکل نظاره گر بودند سری از روی تاسف تکان دادند و از مغازه بیرون رفتند ، آسمان متوجه نگاههای تاسفبار آندو شد ولی چرا آندو باید به این شکل نگاه کنند ؟ او که کاری نکرده بود، آسمان برگشت و به آنها که می خواستند از درب بیرون بروند نگاه کرد و باز آندو برگشتند و به او نگاه کردند ، مردجوان از کنار آسمان گذشت و درب مغازه را از داخل بست ، آسمان به او نگاه کرد و بغضش را فرو داد و با چشمانی خشمگین رو به او کرد و گفت :
- این چه کاری بود که کردی چرا در رو می بندی ؟
مرد پوزخندی زد
- که تو فرار نکنی
- من چرا باید فرار کنم ؟
- دوستت چرا فرار کرد ؟
- من چه می دونم تو چرا زنگ زدی به پلیس خودم پیداش می کنم
- لازم نکرده پلیس برای همین چیزاست
و پیش از اینکه آسمان حرفی بزند صدای آژیر ماشین پلیس از دور بگوش رسید ، ناگهان درونش از همه چیز تهی شد به نفس نفس افتاد ، پلیس برای چه ؟
نگاهی به مردجوان کرد ولی او همه ی حواسش به بیرون و رسیدن ماشین پلیس بود ، آسمان با رنگی پریده ، چشمانی بی رمق و مغزی که احساس می کرد یخ زده به او نگاه می کرد ، دو مرد پلیس پشت درب شیشه ای ایستادند ، آسمان با چشمانی که تماشا می کرد ولی نمی دید و مغزی که درک نمی کرد به آنها خیره شد ، مرد جوان درب را باز کرد ، چند کلمه ای با دو پلیس صحبت کرد ، یکی از آنها بطرف آسمان آمد ، آسمان چه واکنشی باید انجام می داد او بی رمق تر آن بود که بتواند کاری کند و مغزش که هیچ فرمانی نمی داد و بغض گلویش که هر لحظه سنگین تر می شد ، ناگهان او روی مچ دستانش شی سردی را احساس کرد ، نگاهی به مچش کرد ، پلیس زنی را می دید که بدون هیچ حرفی به دست او دستبند بسته بود ، آسمان به نفس نفس افتاد ، این ها برای چه بود ؟ دستی را روی کمرش احساس کرد که او را به جلو هل می داد ، او را وادار به راه رفتن کردند ، بعد سوار ماشین پلیس ، بعد هم آژیر پلیس ، آسمان همچنان با مغزی یخ زده از درک اتفاقاتی که برایش می افتاد عاجز بود .
چقدر گذشته بود نمی دانست ، ولی کم کم متوجه اطرافش شد ، با رنگ و روی پریده و مغزی که شروع به کار کرده بود به دور و برش نگاه کرد ، روی نیمکتهای فلزی سیاه رنگ در میان عده ای زن نشسته بود که میانشان هم جوان بود هم میانسال و حتی پیر ، اینجا کجا بود ؟ نگاهی کنجکاوانه به دیوارهای طوسی و درب بسته کرد ، مغزش به او اخطار داد ، اینجا بازداشتگاه بود ، او چطور در اینجا گیر افتاده بود ؟ باز به زنان اطرافش نگاه کرد ، براحتی ناجور بودن چند تن از آنها را متوجه شد ، لباسهای نادرست ، آرایشهای زننده و نگاههای بدی که به او می انداختند ، چندش تنها احساسی بود که درون چشمان آسمان نسبت به آنها نشست ، در این میان سنگینی نگاهی را احساس کرد ، نگاهی به روبرویش کرد ، روی نیمکت زنی میانسال با موهای رنگ کرده سرخ که از شال طلایش بیرون زده بود و هیکلی درشت با نگاهی عجیب و هیز سرتا پای او را دید می زد ، آسمان از نگاه او ترسید و کمی خودش را جمع کرد ، ولی زن همچنان به او نگاه می کرد و به دور برش بی توجه بود به سر و صدای بعضی از آنان یا سکوت دیگران ، صدای باز شدن درب باز داشتگاه آمد و کمتر از یک دقیقه چند دختر دیگر را داخل فرستادند ، آنها خودشان را روی نیمکتی که آسمان و دو دختر دیگرنشسته بودند انداختند ، دیگران بهم فشار می آوردند تا برای آنها جا باز شود ، آسمان احساس می کرد میان آنها له می شود ، باز نگاههای چندش آور زن موسرخ ، آسمان سعی می کرد خودش را میان دیگران پنهان کند ، نمی دانست چرا ولی از نگاههای زن ترسیده بود ، با گذشت چند لحظه زیر نگاههای او ، صدای باز شدن درب بازداشتگاه آمد و بعد صدای زن پلیسی بلند شد :
- آسمان زادمهر
آسمان با سرعت عجیبی سر پا ایستاد و با چشمانی که نور امیدی میان آن شروع به درخشش کرده بود به زن پلیس نگاه کرد ، او را از درب بیرون بردند ، بعد از گذشتن از راهروی کوتاه و باریک به سالنی بزرگ ، پر از میز ، صندلی ،کامپیوترهای روشن ، افراد پلیس و مردمی که می رفتند و می آمدند ، شلوغی و سروصدا که همه ی فضا را پر کرده بود رسیدند ، پلیس زن آسمان را بطرف میز کوچکی میان سالن برد ، پشت میز مرد میانسالی نشسته بود که شکم بزرگش حتی از پشت میز هم مشخص بود ، بین دکمه های یونیفرمش باز شده بود ، زیر پیراهنیش سفید رنگ بود ، صورتی گرد و چشمانی ریز داشت ، به آسمان نگاه کرد و با خشم گفت :
romangram.com | @romangram_com