#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_5
و چشمکی به او زد ، بهرام با ناراحتی نگاهش کرد
ولی ...
ولی نداره میریم کیف و حال ، آخر شب یواشکی می ریم خونه هامون باباهای ماهم دست کمی از بابای تو ندارن مگه نه سینا؟
به پسری که موهای رنگ کرده داشت نگاه کرد ، او با تمسخر جواب داد
آره ، چی فکر کردی ؟ ولی ما می پیچونیمشون
پسری که لباس سبز رنگ به تن داشت با تک خنده ای گفت :
چاره چیه باید جوونی کرد مگه نه شهرام
شهرام دستش را از دور شانه بهرام برداشت و فریاد کشید
زنده باد جوونی
آندو هم همراهش فریاد کشیدند
زنده باد جوونی
پسر جوان تحت تاثیر قرار گرفت ، او هم از تفریح و لذت بردن که بدش نمی امد با خنده همراه آنها فریاد کشید و با قدمهای انها همراه شد .
آفتاب گرمایش را هر لحظه بیشتر از دست می داد و می رفت که بنشیند وقتی به پارک رسیدند افراد زیادی در پارک نبود ، انها از درب کوچک داخل شدند ، بعد از عبور از راهروهای درختکاری و زیبا به قسمتی از پارک رسیدند که مثل یک گود بزرگ بود که وسایل بازی رنگارنگی داخلش قرار داشت و دورتادور گود دیوارهای کوتاه و بلندی بود که از محوطه های دیگه پارک با پله جدا شده بود ، داخل گود تعدادی پسر نوجوان همراه مردجوانی ایستاده بودند و، در حال آماده شدن بودند ، آنها که رسیدند بعد از خوش و بش کردن مشغول شدند کفشهای چسبان ، مچبند و دستکشهای محکم را از درون ساکهایشان بیرون کشیدند ، آماده شدند ، بهرام در حین تمرین با انرژی و چابک کار می کرد ، مربی با خشنودی و رضایت نگاهش می کرد ، او براحتی حرکات را انجام می داد ، از روی دیوارها به راحتی می پرید ، درست فرود می اومد ، بعد از تمام شدن تمرین بهرام لباسهایش را عوض می کرد ، در ساک می گذاشت ، مربی که همان مردجوان قدبلند بود دستی به شانه او زد ، بهرام مقابلش ایستاد ، مربی تی شرت و شلوار راحت ابی رنگ به تن دستکشهای سیاه به دست ، بدنی ورزیده و چشمانی تیز بین داشت و با لبخندی مهربان دستی به شانه بهرام گذاشت ، بهرام لبخندی به مربی زد ، آسمان در حال تاریک شدن بود ، چراغهای پارک یک به یک روشن می شدند ، در زیر نور کمرنگ چراغها چهره ی بهرام بطور شگفت انگیز پر از انرژی به چشم می آمد ، مربی با لحنی برادرانه شروع کرد :
امروز کارت عالی بود
romangram.com | @romangram_com