#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_4
درب را باز کرد و از خونه بیرون رفت پدر از پشت سر نگاهش می کرد .
آفتاب همه جا را گرفته بود ولی گرمای کمی داشت هوا بطور شگفت انگیزی مطبوع و دل انگیز بود ، پسر جوان تا سر کوچه رفت ، از دور نزدیک ایستگاه اتوبوس سه پسر جوان را دید با خوشحالی به قدمهایش سرعت داد ، با کمترین زمان ممکن به آنها رسید ، سر و صدایشان به هوا رفت ، محکم دستهایشان را به می کوبیدن با فریاد صحبت می کردند
چه خبر؟
چطوری ؟
تو چطوری ؟
پسرها لباسهای گشاد و رنگارنگی پوشیده بودند ، با سر و صدا راه افتادند یکی از آنها که سرش را کچل کرده بود ، تی شرتی گشاد و سبز به تن داشت با صدای جیغ مانند حرف می زد :
امشب بعد از باشگاه میریم کیف و حال
پسرای دیگه با سر و صدا خوشحالیشان را نشان می دادند ولی پسر جوان با اخمی و لبانی افتاده گفت :
من باید زود برگردم خونه
دوستانش با تمسخر نگاهش کردند ، یکی از آنها که موهای رنگ کرده داشت و عینک بزرگ و زردی برنگ لباسهایش به چشم داشت با خنده گفت :
بهرام باز بابات گیر داده ؟
بهرام سرش را با ناراحتی تکان داد ، پسردیگری که تی شرتی سرخرنگ و کوتاه به تن داشت به همراه شلوارجین آبی رنگ و ساکی همرنگ تی شرتش به شانه چپ داشت جلو رفت و دست چپشو دور گردن بهرام انداخت و با خنده گفت :
ول کن بابات رو امشب باهمیم
romangram.com | @romangram_com