#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_3
برو عزیزم مواظب خودت باش
پسر کت جینش را از روی کابینت برداشت متوجه نگاههای مشتاق برادرش شد ، لبخندی به او زد
از سال دیگه تو رو همراهم می برم
پسرک با لبخندی پهن و صورتی که مانند یک گل شکفته شده بود پرسید
واقعا داداش ؟
آره هنوز برات زوده اما از سال دیگه همراهم می برمت
ممنونم
از آشپزخانه بیرون رفت ، کنار درب ورودی سالن کفشهایش را به پا می کرد که پدرش وارد شد ، او مردی میانسال بود با چشمانی ریز و موهای حالت دار که قدش کمی از پسرش کوتاه تر بود ، با دیدین پسرش لبخند کمرنگی زد و پرسید :
کجا داری می ری ؟ هنوز نهار نخورده ؟
پسر کارش تمام شد ، درست ایستاد و با احترام جواب داد
نهار خوردم با بچه ها میرم باشگاه
زود بیا از 9 شب نگذره خونه باش
پسر با وجود غرور چوانی ناراحت شد احساس می کرد با او مانند یک بچه رفتار می شود و ابروهایش در هم رفت و با دلخوری جواب داد
چشم بابا
romangram.com | @romangram_com