#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_48


باز بازوی آسمان را گرفت و کشید ، آسمان اینبار احساس بدی پیدا کرد ، بسختی توانست بازویش را از دست او بیرون بکشد ، با صدای فریاد گونه به او گفت :

- میگم ولم کن

مرد جوان سری از روی خشم تکان داد و گفت :

- باشه نشونت می دم

گوشی موبایلش را از جیب شلوار بیرون آورد و بعد از گرفتن شماره سه رقمی به دم گوشش گذاشت

- الو ایستگاه پلیس

چشمان آسمان از حدقه بیرون زد چه می شنید ، پلیس ، آخر برای چه ؟ صدای مرد به گوشش رسید

- اینجا یه سرقت انجام شده ... بله .... یادداشت کنید

آسمان باورش نمی شد که دارد این حرفها را می شنود ، گلویش بهم چسبیده بود ، مرد گوشی را قطع کرد و به او زل زد ، آسمان با صدای دورگه پرسید :

- چرا زنگ زدی به پلیس ؟

مردجوان جوابی نداد و باز شماره ای را گرفت و گوشی را دم گوشش گذاشت و بعد از چند لحظه

- الو

آسمان با صدای نا آشنا پرسید :


romangram.com | @romangram_com