#بی_گناه_محکوم_شدیم_پارت_47
آسمان متعجب به او نگاه کرد چرا حرفی نداشت که بگوید او انقدر شهره را نمی شناخت که راحت از او دفاع کند ، باز صدای بلند مرد جوان به گوش او رسید
- زنگ بزن به دوستت
آسمان این بار مطیعانه گوشی موبایلش را از کیف بیرو ن آورد و با نگاهی پر از استرس به پسر جوان ، اسم شهره را پیدا کرد و بعد کلید سبز را زد و صدای بلند منشی به گوشش رسید
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد
ناگهان آسمان حس تهی بودن پیدا کرد ، این چه معنی می داد ؟! گلویش خشک شد ، نگاهی به مردجوان روبرویش کرد که با چشمانی عصبی به او زل زده بود ، شهره کجا رفته ؟ ، احساس می کرد دستانش می لرزد ولی باز شماره شهره را گرفت و باز همان صدا
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد
چرا گوشی موبایلش خاموش بود ؟ آسمان احساس می کرد هر لحظه درونش بیشتر خالی می شود ، شهره کاری کرده بود ؟مرد جوان بازوی راست او را گرفت و بطرف ویترینها کشید ، آسمان با اینکه ترسیده بود خودش را نباخت ، تنها بعد از اینکه قدمی ناخودآگاه به دنبال او کشیده شد با خشم سر جایش ایستاد و محکم بازویش را از دست او کشید و با فریاد گفت :
- تو چه غلطی کردی ؟ هان ؟
مردجوان هم مانند او فریاد کشید
- تا دوستت نیاد تو نمی ری
- به من ربطی نداره
- شما ها باهم بودین
- تو باید حواستو جمع می کردی چه کار به من داری ؟!
- من نمی زارم تو بری
romangram.com | @romangram_com